نمایندهء کلاس سوم ریاضی، مجتبی رحمتی...

ترم اول سال داشت تموم میشد. بچه های کلاس خوشحال از پایان ترمی دیگر از سر کول هم بالا میرفتند و داشتند خودشون رو برای ترم جدید آماده میکردند. اما بیشتر از پایان ترم و شروع ترمی دیگر چیزی که بیشتر وقت بچه ها رو پر میکرد صحبت کردن در مورد نماینده جدید کلاس بود آخه مدیر مدرسه قانون گذاشته بود که هر ترم که می خواد شروع بشه نماینده کلاسها از طریق رای مستقیم بچه های کلاس انتخاب میشن برای همین هم پایان هر ترم انتخاب نماینده ترم بعد سوژه داغ کلاسها بود.

نماینده کلاس ما رحمتی نام داشت که البته رحمتش به کسی نرسیده بود. مجتبی رحمتی که اول ترم با کلی وعده و اینکار رو میکنم و اونکار رو میکنم اومده بود نماینده شده بود این آخرها دیگه حناش برای کسی رنگ نداشت. اون روزهای اول که اومده بود میگفت هر ماه یک بار دسته جمعی میریم اوردو اون هم با هزینه مدرسه. میگفت میرم پیش آقا مدیر و ازش میخوام که جا رختی کلاسو عوض کنه باسه کلاس بخاری نو بیاره تخته پاک کن نو باید داشته باشیم اصلا یک بار گفت که برای کلاس به جای تخته سیاه میخوام وایت بورد بیارم برای کلاس باید کولر تهیه کنیم به آقا مدیر میگم که زنگ ورزش کلاس ما بره سالن کرایه کنه تا توی حیاط مدرسه ورزش نکنیم. قرار بود صحبت بکنه که نیمکتها نو بشن میز معلم کلاس نو بشه خلاصه بماند وعده هایی که میداد اما هیچ کدوم از این کارها که نشد هیچ پدر ما رو هم درآورد. کسی جرعت نداشت از سر جاش تکون بخوره اسمشو پای تابلو می نوشت تازه اگه اعتراض هم میکردی ضربدر میزد بعد که معلم می اومد با آب و تاب میگفت اینها فلان کار رو کردن انگار که آدم کشته باشن معلم هم یکی یکی بچه ها رو میبرد پیش ناظم. خودش اون اولها میگفت ما دیگه دبیرستانی هستیم چه لزومی داره که موهامون مثل این بچه ابتدایی ها همیشه کوتاه باشه اما بعد از اینکه نماینده شد خودش مییومد اونهایی رو که موهاشون بلند بود رو اسم مینوشت تحویل آقا ناظم میداد. اگه ژل زده بودی که هیچ چهارتا دیگه هم میذاشت روش اونوقت میرفت پیش مدیر و ناظم.

اکثر اونهایی که طرفدار رحمتی بودند جز اون شاگرد تنبلها یا متوسط رو به پایین کلاس بودند البته توشون بچه های خوب و درس خوان هم پیدا میشد ولی کم اکثر اینها هم برای این طرفدار رحمتی بودند چون هر کاری میکردند رحمتی اسمشون رو نمی نوشت کاریشون نداشت برای همین هم اونها یک فضای ترس و واهمه تو کلاس درست کرده بودند. اگه به یکیشون تو میگفتی همشون سرت خراب میشدند تازه رحمتی همیشه پشت اونها رو میگرفت باسه این بود که بچه ها سعی میکردند که با تیم رحمتی و هوادارهاش درگیر نشن.خلاصه اینکه کسی جز همون تیم خودش از دستش راضی نبودند.

 با نزدیک شدن به پایان ترم صحبتهایی می رسید که یکی از شاگرد زرنگهای کلاس میخواد برای نماینده شدن خودشو معرفی کنه "امید درستکار" امید با معرفی خودش امیدی تازه به کلاس داد. امید جز اون شاگرد زرنگهایی بود که بیشتر سرش تو لاک خودش بود حداقل تا به اون روز که اومد خودشو معرفی کرد اینطوری بود خیلی خوش خط بود و چندتایی هم برای مدرسه پارچه نویسی کرده بود ما همه از امید در همین حد میدونستیم چون غالبا سرش تو کار خودش بود اما وقتی که نامزد شد یواش یواش همه چیز برگشت. تو اون روزهای اول که اسامی کاندیداها رو میدیدیم همه فکر میکردند که بازم رحمتی انتخاب میشه چون هم زور داشت و هم اینکه همه کارها دست خودش بود تازه کسی امیدو نمی شناخت. اما معرفی نامزدها که شروع شد امید با حرفهاش با بیانش و با ذکر واقعیتها یواش یواش خودشو تو دل بچه ها داشت جا میکرد.امید میگفت چه لزومی داره یک عده تو کلاس هرکاری بکنند اما بقیه تنبه بشن میگفت تو کلاس باید همه با هم برابر باشن میگفت واقعیت اینه که من نمیتونم براتون بخاری نو بیارم اما تلاشمو میکنم که همین بخاری کهنه خاموش نشه میگفت معنا نداره تو کلاس همیشه بچه ها ساکت باشن اصلا باید با هم حرف بزنن ولی از راهش میگفت چه لزومی داره من دوستمو برای موی بلند به مدیر لو بدم من باید طوری با اون حرف بزنم که خودش متوجه بشه قانون مدرسه حدی برای موی سر تعریف کرده. میگفت قرا  نیست عده ای تو کلاس به بقیه زور بگن حق اونها رو بگیرن. میگفت تو کلاس هر کسی که شایسته تر باشه برای انتخاب دانش آموز با انظباط معرفی میشه نه اونی که زورش بیشتر باشه. امید داشت نور امید در دل هم کلاسیهایش روشن میکرد اما از سویی رحمتی نور امیدش داشت خاموش میشد برای همین یک روز که قرار بود سر کلاس حرف بزنه اومد و گفت: بچه ها هیچ میدونید مادر امید چه کارس؟ ناگهان همه بچه ها ساکت شدند این چه حرفیست که رحمتی میزند منظورش از این حرف چیست؟ چه لزومی دارد که این موضوع اینجا مطرح بشود؟ فکرها مشغول شد.مادر امید برای اینکه بتواند خرج زندگی و تحصیل فرزندش را در بیاورد روزها به خانهء مردم برای انجام کارهای خانه شان میرفت و گاهی هم شبها خیاطی میکرد و این چنین چرخ زندگی می چرخواند. رحمتی سعی داشت که از این ماجرا سو استفاده کند اما خوشبختانه تیرش به سنگ خورد. حالا دیگر همه جا صحبت از انتخاب امید بود از دور و نزدیک کلاس این به نظر می آمد که امید نماینده جدید است شوقی در کلاس پیچیده بود حداقل به خاطر پایان رحمتی. صندق رای بعد از رای گیری از کلاس خارج شد و فردا صبح روی برد انتخابات نوشته بود نمایندهء کلاس سوم ریاضی مجتبی رحمتی...

 کسی باورش نمیشد خبر مثل بمب پیچید همه پچ پچ میکردند فضای کلاس ملتهب بود بچه ها توی راهرو به دنبال کسی بودند که جوابی بگیرند آنها از این اتفاق نگران بودند اما کسی به آنها جواب نمیداد امید که از این اتفاق ناراحت بود گفت به سراغ مدیر میروم تا برای این پرسش جوابی پیدا کنم عده ای هم به دنبال او رفتند و بقیه نگران از نتیجه کار. دوستان رحمتی هرکسی را که در مورد امید درستکار حرف میزد را میزدند  خلاصه لحظه ای کلاس شلوغ شد همه با هم دعوا میکردند در نهایت بعد از درگیریهای اون روز بعضی از بچه ها رو فرستادند پی پدر و مادرهاشون برای بعضی توبیخی زدند بعضی ها رو هم می خواستند اخراج کنند اما با قبول تعهد نگه داشتند.

فردا صبح مجتبی رحمتی نماینده بود و جای امید روی نیمکتش خالی. جای خالی امید روزهای آینده هم تکرارشد معلوم نبود اخراج شده یا که خودش به مدرسه نمی آید اما رحمتی همچنان نماینده باقی ماند کلاس روحیه نداشت بچه ها یواشکی با هم حرف میزدند از رحمتی و دوستانش دوری میکردند اما امیدی در دلهایشان روشن بود...

امیدوارم برای قلت املایی من را بخشیده باشید.          22/3/91

بدون ویرایش بارگذاری کردم منو ببخشید.

The Artist(هنرپیشه)

احسان علیخانی و حاج آقا شهاب مرادی(اگر اشتباه نگفته باشم) لحظه ای تاریخی در شبکه محترم دو تلویزیون ملی ایجاد کردند آنجا که حاج آقا مرادی با هر ترفندی که شده بود برنامه را کشید به سمت اسکار نه به این خاطر که به اصغر فرهادی تبریک بگوید بلکه به این خاطر که بگوید این جایزه برای من اهمیت ندارد دلیلش هم این بود که من چیزهایی که اروپاییان دوست دارند دوست ندارم. حال سوال اینجاست اگر یک انجمن اروپایی صداقت را دوست داشته باشد شما دوست ندارید؟

با این توضیح و با توجه به مطلب قبلی خودم در مورد گلدن گلوب لازم دیدم که در این اولین نوشته از جامعه در سال 91 از طرف خودم به عنوان عضو کوچکی از جامعه و مردم از اصغر فرهادی و تیمش تشکر کنم و بهترینها را برایش آرزو کنم او که نام کشورم را در عرصه فرهنگ به جهانیان دیکته کرد او که از دریچهء دوربینش و با صداقت قلمش می خواهد جامعه را با تمام زشتیها و زیبایی هایش به ما نشان دهد. فکر میکنم این تبریک برای اسکار از طرف من هرچند که دیر شده باشد ولیکن ارزش آن بسیار بیشتر از تبریکهای دولتی است که بود و نبودش توفیقی ندارد.

از فیلمهای فرهادی یاد گرفتم که آدم بد وجود ندارد. شاید فرهنگ بد، اخلاق بد ،رفتار بد، وجود داشته باشد اما آدم بد وجود ندارد این را میتوان از همان رقص در غبار فرهادی دید تا به شهر زیبا،چهارشنبه سوری،درباره الی و حال جدایی منظورم این است که حاج آقا مرادی از نظر من آدم بدی نیست او فقط در یک فضای آزاد نظرش را گفت و من هم در یک فضای آزاد از ایشان انتقاد کردم.

اما از هرچه بگذریم سخن سال نو خوشتر است. سالی که من در لحظه تحویلش سر پست بودم و حال چند روزی است به مرخصی اش آمده ام. نمی دانم که 91 قرار است چه سالی برای من باشد اما از سال 90 رضایت ندارم یا بهتر است بگویم دل خوشی ندارم. سالی که با آن اتفاق تلخ حمله قلبی پدرم شروع شد و با این اتفاق تلخ مرگ فرزند چند ماهه خواهرم تمام شد. سالی که در میانه اش یعنی درست 23 مردادش فهمیدم کسی که مدتها به او فکر میکردم و همیشه آرزوی رسیدنش را داشتم حال فقط میتوانم به او فکر کنم و رسیدنی در کار نیست. سالی که برای اقوام نزدیکم بدترین اتفاقهای ممکن رخ داد. من فقط بخش کوچکی از این جامعه هستم همه اینهایی که گقتم میتواند برای هزاران هزار نفر دیگر هم رخ داده باشد اگر همین امروز به بخش ccu بیمارستان رازی سر بزنم میبینم که کسی دیگر بر همان تختی خوابیده که پدر من سال گذشته خوابیده بود. گویی که همه این سرنوشتها را یکبار نوشته اند و هر بار کسی آن را بازی میکند گویی لحظه تست بازیگر برای یک فیلم است یکبار در نقش مریض یکبار در نقش ملاقاتی یکبار در نقش پدر،مادر،پسری که دختری را دوست دارد،دختری که پسری را دوست دارد،پلیس،خندیدن،گریه کردن،رقصیدن،نا امید شدن،تحقیر شدن،به دیدن دوست داشتنی ترین دختر رفتن و دوستت نداشتن،فریاد زدن،قهر کردن،نمار خواندن،پچ پچ کردن،خوشحال بودن،به دنبال دوست دختر بودن یا شاید دوست پسر،حسادت کردن،آرزو کردن،فرار کردن،ازدواج کردن،رفتن ،آمدن و هزاران هزاران نقش و جایگاه دیگر و آخر هم، مردن. آری گویی اینجا همه جمع شدیم برای تست بازیگری و قرار است جایی دیگر نقش واقعی را به خودمان بدهند.

90 همه اینها را داشت. من خودم در بعضی از این نقشها تست شدم که برای شمردنش انگیزه ای ندارم ولیکن یکی از این نقشها نقش افسر راهنمایی و رانندگی بود که هنوز هم مشغول بازی در آن هستم. آزمون سختی است. وقتی قرار است در روز 12 ساعت سرپا باشی، قرار است فحش و بد وبیرا بشنوی و حرفی نزنی، قرار است زیر باران بایستی و سرما را به جان بخری و گرما را بپذیری و اگر قرار است متخلف را جریمه بکنی باید 100 هزار تومان برایش بنویسی و وقتی قرار است همه این کارها را بکنی و کسی هم ارزش کارت را نداند آن وقت است که میگویی چه نقش سنگین و سختی است. مخصوصا اگر در حین اجرای این نقش چند نقش دیگر هم به تو داده باشند مثلا نقش کسی که دختری را دوست دارد اما دخترک داستان ما لحظه ای هم به این افسر وظیفه فکر نمیکند.یا نقش کسی که بداند شرایط جسمی پدرش مساعد نیست و هر روز از این موضوع نگران است.و یا نقشهای دیگر. آری من خودم در سال 90این نقشها را بازی کردم و میکنم. اما ترسم از چیز دیگری است بسیاری را میدانم که نقشهای سنگین تری را بر عهده گرفته اند ترسم از این است که روزی به من بازی در آن نقشها را پیشنهاد دهند. میخواهم در سال 91 فقط نقش سلامتی را بازی کنم یا که بیشتر نقشهای طنز که در آن خنده و خوشحالی باشد.یا که بمیرم حتی اگر برایم تب نکند، بی منت. اما نمیخواهم نقش استرس ترس دلهره چیزهایی که با آن درگیر هستم را داشته باشم.

به هر صورت همه چیز را به خدایم سپردم اینکه امسال کدامین نقش را برای من در نظر گرفته نمیدانم اما خوب میدانم که همه این نقش ها و بازیها ممکن است برای تک تک افراد جامعه رخ دهد چه بخواهیم و چه بخواهند.چه نخواهیم و نخواهند. خوب است که در نقشمان بهترین خوب باشیم تا در زمان شروع نقش اصلی که فقط خدا میداند چه زمان رخ میدهد بهترین نقش برای ما باشد. خوب است که در نقشمان اسکار بگیریم حتی اگر کسانی باشند که ناراحت شوند.

امیدوارم 91 سالی خوب برای همه باشد؛ برای همه.

نوروز باستانی 91 مبارک باد...

امیدوارم برای قلت املایی من را بخشیده باشید.           

جدایی نادر از سیمین

با گذشت چند روز از برگذاری مراسم گلدن گلوب و شنیدن و خواندن و دیدن نظرات داخلی و خارجی حیفم اومد که من سهمی در گفتن تبریک به این فیلم نداشته باشم.اصغر فرهادی با فیلم رقص در غبار و شهر زیبا برای من معرفی شد و با دیدن چنین فیلمهای خوش ساختی از او می توانستم بگویم که حرفهای فیلمساز به دلم مینشیند.

بعد از برگذاری مراسم گلدن گلوب ناگهان ذهنم به ماه ها پیش رجوع کرد روزی که خبر توقف ساخت فیلم جدید اصغر فرهادی با نام "جدایی نادر از سیمین" اعلام شد. دلیل این توقف سخنان اصغر فرهادی در جشن خانهء سینما اعلام شد. فرهادی در آن روز گفته بود امیدوارم روزی کیارستمی ها و بیضایی ها و گلشیفته فرهانی برگردند و فیلم بسازند یا که فیلم بازی کنند حرفی که به خیلیها خوش نیامد سبب توقف تولید 1 هفته ای این فیلم شد. اما حالا همین فیلم که روزی قرار بود ساخته نشود برندهء جایزهء معتبر گلدن گلوب میشود و برای دقایقی همهء سینمای جهان برای نام ایران و سینمای ایران، ایستادند و کف زدند.

فیلم "جدایی" اصغر فرهادی در شرایطی که عده ای سعی دارند بین اهالی سینما و خانهء گرمشان جدایی ایجاد کنند سبب ساز شده تا دوباره سینمایی ها دور هم جمع شوند. اما چیزی که اینجا من را اذیت میکند این است که عده ای به هر طریقی که شده سعی دارند تا این جایزه را کمرنگ جلوه دهند و با سیاسی کردن داستان از ارزش هنری آن کم کنند. آنها میخواهند طوری جلوه دهند که خود فیلم ظرفیت دریافت این جایزه را نداشته بلکه این شرایط سیاسی بوده که سبب ساز این رویداد شده. خواهشم این است در شرایطی که این مردم دنبال کوچکترین بهانه هستند تا تمرین لبخند کرده باشند تا مبادا آن را فراموش کنند ما با این نظرات تنگ نظرانهء خود که بیشتر شبیه دعواهای سیاسی است این خوشحالی بزرگ و افتخار ملی را از مردم نگیریم. بی شک "جدایی" شایستهء بدون چون و چرای دریافت جایزه بوده که به حق خود رسیده و من به عنوان یک ایرانی به خود افتخار میکنم که شاهد این لحظه بودم و از همین جا به سهم خود گرم ترین تبریکها را برای اصغر فرهادی و تیم همراهش دارم امیدوارم پیروزی های این فیلم همچنان ادامه داشته باشد و ما شاهد دریافت اسکار برای "جدایی نادر از سیمین" باشیم.

امیدوارم برای قلت املایی من رو بخشیده باشید.

 

 

 

 

تقاطع

روزی که به فکر نوشتن جامعه افتادم تصمیمم آن بود که از درد مردمانم،آنهایی که در این جامعه کسی را ندارند تا حرفی از دردهایشان را بزند بنویسم. ولیکن مسیر جامعه به سمتی رفت که از خودم نوشتم، خودم که جز هیچکس کسی را ندارم تا دردهایم را بشنود. قرار بود من به جامعه مسیر بدهم ولیکن جامعه بود که من را در مسیری که خودش دوست داشت قرار داد ناگهان دیدم که سیر نوشته هایم چیزیست شبیه به ورق زدن سریع یک زندگی شاید هم ساده تر از این. اما حال که متوجه این شده ام آنقدر هم از مسیر وارد شده ناراضی نیستم شاید باید حرفهای جامعه در غالب حرفهای من نوشته شود و حرفهای امروز من هم میتواند بخشی از زندگی یک جامعه باشد.اعتیاد،کار یا بیکاری،ازدواج،دوست یابی،جنس مخالف،سربازی،خواستگاری،انتخابات،طلاق،فقر،تولد،مرگ،فوتبال. همه اینها به علاوهء مواردی دیگر میتواند مرحله ای باشد که ما یا بطور مستقیم و یا غیر مستقیم درگیر آن هستیم و یا اینکه در گیر آن میشویم پس داستان یک نفر میتواند داستان هزار نفر باشد.هزاران نفری که وقتی از تقاطعی عبور میکنند نمیدانند که شاید درمسیر دیگر آن تقاطع کسی باشد که سرنوشتی مشابه دارد.

 چراغی سبز میشود تا اینکه تو یا من برویم به سوی سرنوشتی که شاید دیگری از پس ماندن در پشت چراغ قرمز به آن رسیده باشد. در زندگی از تقاطع های مختلفی عبور میکنیم،شاید هم وقتی از یکی از آنها عبور میکنیم به این تصور هستیم که دیگر مسیرمان به آنجا نمیرسد چه بسا ممکن است چراغهای در طول مسیر به شکلی سبز و قرمز شوند که ناخواسته به همان جایی برگردی که به گمانت آخرین بار بود که از آن عبور میکردی.

 به خاطر دارم یک هفته مانده به اعزامم از خاطرهء امیر کبیر گلهایم و آن خاطرهء تلخ برای جامعه نوشتم. آن روز به گمانم دیگر به آن تقاطع بر نمیگشتم شاید چون دیگر آنجا کاری نداشتم اما همین تقاطع ها و همین چراغهای زندگی دست به دست هم دادند که من ناخواسته بعد از دو ماه دوباره به امیر کبیر،گلها برگردم حال در لباسی دیگر این بار باید بر سر تقاطع پست میدادم چون من افسر راهور شده بودم. دست زمانه بدون اینکه خودم بخواهم من را به چراغی رساند که یکی از بدترین خاطرات زندگی ام در آن شکل گرفته بود. حضور من در آنجا همگام شد با مرور خاطراتم و مرور کسی که دیگر نباید به آن فکر میکردم. نمیدانم خداوند از پس این اتفاق به دنبال چیست و چه چیزی را میخواهد به من ثابت کند؟ تازه توانسته بودم بعد از دو ماه کمی خودم را آرام و پذیرش حادثه را برای خودم آسان بکنم چرا باید به جایی بروم که...

از رخ دادن این سرنوشت کمی بر من بد گذشت. شبی دیگر در جایی دگر پست میدادم در ارجی که از مخصوص میگذشت حادثه را مرور کردم، عجب شبی بود، در آسمان هیچ ستاره ای وجود نداشت ولیکن ماه با قرص کاملش دیده میشد که نشانی از 14 میداد و منی که هر دم به 14 دست دعا دراز دارم. ابرهایی پراکنده که توان خیس کردن زمین را ندارند و چشمانی که حال به این توانایی رسیده بودند و فکری که پایانش بهاری بود که هر دم به خزان میرسید . من تنها بودم آن شب و هیچکس هم در کنارم نبود...

درگیر افکاری شده ام که نمیتوانم آن را به سرانجامی برسانم اما قرار هم نیست در برابرش زانو بزنم به علاوهء اینکه به تازگی دو خبر زیبا برایم آورده اند که میتواند بخش زیادی از افکارم را آزاد بکند تا با دغدغهء کمتری به این فکر بپردازم. امیدوارم مسیری نو برایم بازشود راه رسیدن به یک هدف فقط عبور از تک تقاطع امیر کبیر، گلها نیست من به این انتظار و یا پایان آن دل بسته ام.

امیدوارم برای قلت املایی من را بخشیده باشید.

پایان سبلان

پایان سبلان

از 17 ماه 2 ماه آن گذشت. و اما بهترینش بود که گذشت. لحظات آخر در میدان صبحگاه همهء بچه ها بدون اینکه با یکدیگر حرفی بزنند از سر نگرانی فقط به این سو و آن سو حرکت میکردند. برزخی که نمیدانستند عازم کجا هستند. ناگهان فرشتهء حکم به دست رسید. همه هم خوشحال بودند و هم ناراحت. پیش خودشان بارها میگفتند؛ صد خوش که این آمد و صد حیف که آن رفت. رفتن خاموشی ها. رفتن با بچه ها شب بیداریها. رفتن دور هم خندیدن ها، رفتن پای درد و غم هم نشستن ها، رفتن سنگ صبور هم بودنها، با هم گریه کردنها، با هم زدن رقصیدنها ،با هم تنبیه شدنها.اما در کنارش صد خوش از پایان منتظر بودنها. انتظاری که با بقیه منتظر بودنها تفاوت دارد. در این انتظار قرار نیست به کسی برسی بلکه از همهء آنهایی که در کنارشان بودی جدا میشوی. اما تا لحظه ای که حکمت به دستت نرسیده متوجه آن نیستی ناگهان میفهمی که صمیمی ترین دوستت، هم دمت، رازدارت؛  فاصله ها از تو فاصله گرفته تردید نداری که چشمانت به تو دروغ نمیگوید خیس میشود او را در آغوش میگیری. با تمام وجودت میدانی امکان دیدنش کمرنگ شده، کاری از دستت جز گریه کردن برنمی آید. میدان صبحگاه تبدیل به اشکگاه میشود. اشتیاقی که برای دیدن حکم و آگاه شدن از محل تقسیمت و درجه ات داشتی در کسری از دقیقه تبدیل به التماسی میشود برای تجدید لحظه ای بیشتر در کنار هم بودن. اما دیگر فرصتی نیست. سیستمی که روزی کاری کرد تا تمامی ما نه به خواستهء خود بلکه به خواستهء خودش در کنار هم جمع شویم امروز کاری میکند تا باز نه به خواسته ما بلکه به خواستهء خودش از یکدیگر دور شویم.

این دو ماه گذشت و برای من خاطره ای از بهترین دوستان به جا گذاشت. و این تنها چیزی بود که دو ماهه آموزش برای من داشت. بیدار شدنهایش، کار کردنهایش،صف جمع یا نظام جمع هایش هرگز برای من معنی یاد گیری چیزی جدید  را نداشت؛ شاید برای من اینطور بود. حتی زندگی در شرایط سختش(اوردوگاه) هم نتوانست من را قانع کند که معنی زندگی در شرایط سخت یعنی این.

به ما میگفتند که هدف از صف جمع افزایش روحیه اطاعت پذیریست  من که از پیش میدانستم کجا میروم این روحیه را با خودم بردم. سریع با محیطم رابطه برقرار کردم که سخت بر من نگذرد و از این بابت اصلا دچار مشکل نشدم. حتی برخی میگفتند همین که از دوستانتان جدا میشوید و سختی جدایی که به حقیقت هم سخت است خودش آموزش است اما من که یک هفته قبل از اعزامم چنین جدایی تلخی را تجربه کردم. آموزش خدمت به من چیزی اضافه نکرد جز تکرار برخی از دانسته هایم . اما این بدان معنا نیست که دیگر رهایش بکنم 15 ماه باقی مانده و پر از اتفاقاتی که در پیش است که من از آنها بی خبرم. پس باری دگر خودم را به خدا میسپارم.

در این دوماه اغلب به گذشته و اتفاقاتی که برایم افتاد فکر میکردم به طور طبیعی فکر کردن به آن روز و آن خاطره من را آزار میداد اما ازآن فرار نمیکردم. واقعیت را مرور میکردم شاید کارم اشتباه بود اما این کار را انجام میدادم. به این نتیجه رسیدم که کاری که قبل از اعزامم انجام دادم درست بود. و من این درستی را دوست دارم. سعی بر کوتاه آمدن ندارم اما از راه صحیح و درستش به امید خدا. به قول جناب سروان مدحت آدم یا قصد قله کوه نمیکنه یا اگه کرد باید تا خود قله بره اما از راحش.

من از مشگین شهر برگشتم و حالا به تهران میروم. الهی به امید تو...

خیر در چیزیست که اتفاق می افتد.

امیدوارم برای قلت املایی من را بخشیده باشید.